داستانک
کودکی مادر بزرگ
مادر بزرگ بازی کردن را دوست دارد. هنوز هم پنهانی با اسباب بازی هایش بازی می کند؛
شاید من تنها کسی باشم که به راز او پی برده ام؛ او مدت هاست که هنگام پاک کردن گرد و غبار ظروف چینی داخل گنجه اش با خود حرف می زند و بازی می کند.
مادر بزرگ عادت دارد هر روز با قاب دستمال آبی رنگش سرویس چینی چای خوریش را نوازش کند. من حدس می زنم که او روزی چند بار به دنیای کودکی هایش سر می زند. دنیایی که در آن هرگز فرصت نیافت به ضیافت قوری و فنجان و عروسک ها برود و با آن ها بازی کند. آخر او تنها 9 سال داشت که به خانه ی پدر بزرگ آمد.
اما حالا هرروز سه بار ظروف چینی را از گنجه می آورد و به ترتیب و با سلیقه توی سینی می چیند و با آ نها بازی می کند. گاهی دوباره بزرگ می شود و برای خودش و پدربزرگ چای می ریزد. آن ها با هم چای می نوشند و از خاطرات قدیم می گویند. به نظرم مادربزرگ تا به حال این قدر آسوده و سرخوش نبوده؛ مثلاً دیگر با دیدن پدرم رو ترش نمی کند؛ از بار سختی هایی که در طول زندگی آو را خسته کرده گله مند نیست و حتا فراموش می کند که پدر بزرگ سالهاست از میان ما رفته. مادر و خاله به هم نگاه می کنند و با تأسف سر تکان می دهند؛ اما من فکر می کنم آلزایمر آنقدر ها هم بد نیست...
منتشر شده در روزنامه ی پیام آشنا (19 اسفند 1392) نویسنده: سارا ایمانی
- ۹۳/۰۲/۰۶